این کرخی و کاهلی که هر از چندگاهی میاد سراغم؛ واقعا اذیت کنندست. نه امیدی به آینده دارم، نه رضایتی از گذشته، دلشوره رهام نمیکنه. میدونم این حال گذراست و چند روز دیگه درست میشه، ولی تا این درست بشه واقعا اذیت میشم.
از خواب پا میشم، هنوز از دیشب سردردم، با یه چشم گوشیمو چک میکنم، فلانی در ۳۶ سالگی فلان موفقیت رو کسب کرد. توی دلم خالی میشه.
هر موقع میام خونه ی بابا اینا ، یا اونا میان خونه ی من، موقع رفتن، فارغ از اینکه این سفر چقدر طول کشیده باشه، توی دلم خالی میشه! تا مدتها هم همینطور میمونه و لعنت به این حس.
من خیلی وقته شکستم، ولی انقد پوست کلفتم که صداشو نشنیدی...
پس کی قراره إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا رو نشون ما بدی لامصب؟
گاهی از دست دیگران عصبانی میشم، خیلی عصبانی، تهش میفهمم از خودم عصبانیم! اونجاست که آروم میشم...
از بچگی یه حس خیلی خوبی به شمعدونی عطری داشتم. الان که تاثیرشو میبینم بیشتر دوستش دارم...
آرامش عین الکله، عین حشیش، عین مرگ؛ فرق داره واکنش آدم ها بهش؛ یکی قهقهه میزنه، یکی کز میکنه، یکی گریه، بدبخت تر از همه اونیه که بیقرار میشه؛ از قراری که باید بگیره.
«از سخنان سیدنا و مولانا کوریون علیه السلام»
یه روزی یه روزگاری یقین داشتم که روزی از خواب برخواهم خواست. برنخواستم هنوز! کم کم دارم شک میکنم...
یه چند وقت هست وسط این همه کارتن و وسایل نصفه نیمه جمع شده نشستم،یکم که میشینم، دلشوره میگیرم، دلشوره میشه درد...
نمیدونم این دلشوره چیه که یهو میاد سراغم. بی پدر ول کنم نیست!
اساس دنیا، اساس زندگی، بر عمل و عکس العمل قرار گرفته، و چه فرصت هایی که از ترس عکس العمل به فنا نرفته.کی قراره ترس و کنار بذارم؟ کی قراره به عکس العمل فکر نکنم؟از همین الان!
خیلی اوقاتم به خاطر ناتوانی نیست که شکست میخوریم، به خاطر ناامیدیه!
قوی باش مرد! وانده! وانده! وانده!
خوب خداروشکر که تکلیف مشخص شد و بنده ای مرز یرگشتم روی حالت سالم و به بیانی بولدوزری. باشد که اتفاقات خوبی بیفتد!
تا مرز فروپاشی روانی میرم و برمیگردم.کاش یه طوری بشه یا کلا برم، با کلا برگردم.این برزخ وسطش خیلی عذابه...
امشب بابای آقا محسن پرکشید و رفت.خیلی وقت بود که تو فیسبوک از مریضی باباش مینوشت، از اینکه روز به روز حالش بدتر میشه. من آقا محسنو از نزدیک ندیدم، خیلیم نمیشناسمش، اما امشب از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. میدونم که آقا محسن هیچ وقت اینو نمیخونه، اما رومم نشد مستقیم برم به خودش بگم. خیلی دلم گرفت، خیلی... کاش جای باباش تو بهشت باشه...
بابا تورو به ابالفضل این چه قالبای تخمییه گذاشتیمن؟
متاسفانه یکی از بزرگترن باگ های خلقت بشر، اینه که "مغز" یه دستگاه تولید فکره، که در هیچ زمانی در طول حیات خاموش نمی شه.همین میشه که وقتی که یک مشت افکار مخرب میاد تو سرمون، نمیتونسم بیصاحابو خاموشش کنیم!
از اون روزاست که آدم دلش یه گریه حسابی می خواد...از اون روزا که هر کاری می کنم آروم نمی شم...
یه کتابی هست به اسم هایدگر و پرسش بنیادین! پرسش بنیادین من اما، اینه که دقیقا چطوری شد که اینطوری شد!؟
یه اوقاتیم هست که اوضاع اونطور که میخوای پیش نمیره، یعنی نه اینکه بد باشه ها، اما اونطور که میخوای نیست. اون زمانا واقعا واسم سخت میگذره!
از همهی آدمها فقط یکی شد مسیح که وقتی به دنیا آمد، کسانی در مشرق زمین، اخترش را در آسمان دیدند و تخت هِرود در اورشلیم لرزید! به دنیا آمدن ما آدمهای معمولی برای مادر بیخیالِ هستی، مثل نشستن پرندهی کوچکیاست بر شاخهی یکی از درختان جنگل پهناور آمازون، برای کسی که در ارتفاع سیهزار پایی، از پنجرهی هواپیما و از بالای ابرها، فقط یک سفرهی سبزِ کمرنگ میبیند!
بیخبر آمدن و بیاثر رفتن ترس دارد. همهی بالبال زدنها و بالا و پایین پریدنهای ما روی شاخهی درخت وحشیِ زندگی برای این است که برگی یا میوهای ازین درخت بیفتد و بودنمان را یکی ملتفت شود. نشستنمان را که کسی نفهمید، پریدنمان را یکی بفهمد...
«محمدجواد_اسعدی»
حرف برای زدن زیاد دارم، اما اشتیاقی ندارم واسه بیانشون.فقط اینکه این وقت صبح تو این هوای برفی صدای یه پرنده میاد که داره میخونه و احتمالا به طور ضمنی داره اشاره میکنه که زندگی با وجود تمام سیاهیش، هنوزم یه نقطه های ریز سفیدی داره که بشه بهشون دل خوش کرد.
باید اعتراف کنم که گاهی احساس رقت انگیز بودن میکنم...
تو شاهدی ای غم...
گاهی اوقات دلم تنهایی میخواد...
برم یه گوشه، برای خودم، تنهای تنها، گریه کنم، خودمو خالی کنم. نه اینکه دور و برم آدمایی باشن که دوسشون نداشته باشما، نه! فقط مساله اینه که حس میکنم اگر جلوی اونا ضعیف باشم، اوضاع از اینی که هست بدتر میشه.
شایدم واسه همینه که بقیه بهم میگن بولدوزر...
گاهی اوقات دلم واسه بولدوزرا میسوزه، بولدوزرام گاهی اوقات دلشون میخواد احساسشون و نشون بدن...
یقین دارم که مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است...یقین دارم که در سایه نشسته است و به ما می نگرد... و همه می دانیم...
اسد اکبری.یکی از اسطوره های زندگیم رفت! و من فقط به این امید دارم که دنیای دیگه ای باشه! تا دوباره ببینمش و بهش بگم چیزهایی رو که باید میگفتم و نگفتم...
یقین دارم که روزی از خواب بر خواهم خواست...
اوضاع گاهی اوقات پیچیده تر از اونی می شه که ما انتظارش رو داریم.مثال خوبی می زد یه دوستی.
می گفت فرض کن یه عمر به واسطه ی یه نقشه ی یه کوهو بکنی که به گنج برسی.بعد یهو یکی بیاد بهت بگه : ای بابا اسگل این نقشه سرکاریه.اینو من خودم الکی درست کردم.اونجاست که یکم اوضاع پیچیده می شه.
پ . ن : هر چند اگر به من باشه بازم تا آخر می کنم...
می گن مومن از یه سوراخ دوبار گزیده نمی شه! اون موقعی که بهم گفت *س نگو مومن، نباید باورم می شد که مومنم! باید می دونستم که این سوراخس که ما داریم ازش گزیده می شیم هی ، می تونه راحت تر از این حرفا بسته بشه! تمام!
بعضی آدمها رو باید همین طوری، با همین تمام! گفتن از زندگی شوت کرد بیرون، تمام...
چهار سال از تاسیس این جا می گذره!و تا 3 4 ماه دیگه 5 سال!یه اعتراف بزرگ باید بکنم!من هنوز خوابم! ویقینم گاهی اوقات جاشو به شک می ده! اگه بیدار نشم چی؟
کنار اومدن با بعضی ها انقدر سخته که بعضی وقتها تو فانتزی هام نبودنشون رو تصور می کنم...
به طور ما خورد یهو بی پول شد!
شیخ ما روزی در جمع مریدان نشسته بود و می نالید که:این روزها شیخ شدن هم کار بیخودی شده!همین بنده اخیرا مطالب کذبی به نقل از خودم خوانده ام در صور قبیحه ای چون فیس بوق* که نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای آنها را نقل کرده!ای کاش بنده هم مثل سایر انسانها می رفتم دکتری مهندسی مرگی چیزی می شدم،بلکم هیچ وقت آدم مهمی نمی شدم!
من مرگ روح خودم را انکار می کنم این اشتباه بزرگی است که تکرار می کنم
انکار اصل تکرار خودم گشته ام ولی انکار کردن تکرار را انکار می کنم
نشکسته بغض هزار عقده در گلوم هر لحظه گریه های خودم را سیگار می کنم
یکی بود ،یکی دیگه ام بود ،شیخ ما ولی یه مدتی نبود.
شیخ ما رفته بود تو حال خودش.حس و حال نداشت.حالا به حال اومده.به منم قول داده که دیگه بی هوا ول نکنه بذاره بره.
بعد کلی مدت اومده دوباره بمونه اینجا.توش زندگی کنه.خوشحال شه،غصه بخوره،بخنده،زار بزنه،قار قار کنه.خلاصه شیخ ما برگشته .
-------------------------------------------------------------------------
خوب یادم هست اون روز رو.یک عصر تابستونی گرم و بیخودی.
تو راه خونه بود که متوجه گم شدنش شدم،تو اتوبوس.ولی خوب نمی شد دیگه داد بزنم بگم :
"آقا نگه دار پیاده می شم!آقا جون مادرت نگه دار. یه چیزی تو وجود من گم شده باید برم ببینم
تو راه اومدنم تا ایستگاه نیفتاده باشه."
بله.اون روز داد نزدم و نتیجش شد همینی که الان می بینی.هر شب مجبورم داد بزنم که:
"کسی هست بدونه اون چیزی که اون روز عصرگمش کردم ،اصلا چی بود؟"
و جوابم فقط صدای خش خش جاروی سوپور شهرداری و وزوز لامپ تو کوچه باشه.
که خداییش هر شب بدون اینکه سرم نق بزنن که :
"اه ،ما رو گ/اییدی دیگه.یه بار پرسیدی گفتیم نه.دیگه چرا هی سوال می کنی؟"
خیلی با حوصله جواب می دن:
"نه"
آره،اون روز یه چیزی در من گم شد ولی من هیچ وقت نفهمیدم اون چی بود.یه روز که داشتم با خدا مسابقه می دادم سر اینکه ابرایی که من با دود سیگار درست می کنم قشنگ ترن یا ابرایی که اون درست کرده برگشت بهم گفت:
"می دونی چرا نمی دونی چیو گم کردی؟"
...ادامش باشه واسه یه وقت دیگه...
اساسا این وضعیت نتیجه اشتباه خودم بود.این احساس خفگی نتیجه بغضی است که فرو خوردم
آقا جان حقیقتا تا این ذغال تموم نشده بیا از هم خداحافظی کنیم که خماری بدجور رفاقتمونو بهم می زنه.