خوب یادم هست اون روز رو.یک عصر تابستونی گرم و بیخودی.
تو راه خونه بود که متوجه گم شدنش شدم،تو اتوبوس.ولی خوب نمی شد دیگه داد بزنم بگم :
"آقا نگه دار پیاده می شم!آقا جون مادرت نگه دار. یه چیزی تو وجود من گم شده باید برم ببینم
تو راه اومدنم تا ایستگاه نیفتاده باشه."
بله.اون روز داد نزدم و نتیجش شد همینی که الان می بینی.هر شب مجبورم داد بزنم که:
"کسی هست بدونه اون چیزی که اون روز عصرگمش کردم ،اصلا چی بود؟"
و جوابم فقط صدای خش خش جاروی سوپور شهرداری و وزوز لامپ تو کوچه باشه.
که خداییش هر شب بدون اینکه سرم نق بزنن که :
"اه ،ما رو گ/اییدی دیگه.یه بار پرسیدی گفتیم نه.دیگه چرا هی سوال می کنی؟"
خیلی با حوصله جواب می دن:
"نه"
آره،اون روز یه چیزی در من گم شد ولی من هیچ وقت نفهمیدم اون چی بود.یه روز که داشتم با خدا مسابقه می دادم سر اینکه ابرایی که من با دود سیگار درست می کنم قشنگ ترن یا ابرایی که اون درست کرده برگشت بهم گفت:
"می دونی چرا نمی دونی چیو گم کردی؟"
...ادامش باشه واسه یه وقت دیگه...
اساسا این وضعیت نتیجه اشتباه خودم بود.این احساس خفگی نتیجه بغضی است که فرو خوردم
آقا جان حقیقتا تا این ذغال تموم نشده بیا از هم خداحافظی کنیم که خماری بدجور رفاقتمونو بهم می زنه.
نمی دونم بگم خدا لعنتت کناد یا خیرت دهاد در آن دنیای دیگر!(کدام دقیقا؟) ولی این تئوری فروشگاه لباست خیلی وقت است که ما را سپوخته!دسته چهارم را اضافه کن.من به بودن اینجا شک دارم!
باتلاق تختم،۵/۴ صبح،دنیای پشت پلکم هنوز بی انتهاست.
جدیدا دچار فراموشی از نوع حاد شده ام!انگار کن ۱ شیشه ودکا بزنی آنوقت سعی کنی بیاد بیاوری تاریخ تولد اولین دوست دخترت/پسرت ، کی بوده!
درست یادم نیست چه حالی داشتم آن روزها!فقط می دانم که خاص بودند روزها و سالهایی که گذشتند و من عوض شدم!یک نشانه اش همین آهنگ است که دیگر گریه نمی کنم با شنیدنش!
چشمانت را ببند،حالا آرام بشمار ۱.....۲......۳ .هنوز ۳تا مانده!
رهایم نمی کند این حس بی نام و نشان که نمی دانم درست، کی و کجا . چگونه تجربه اش کردم برای اولین بار.از این حس هیچ چیز نمی دانم ،به طور حتم اما می دانم آزار دهنده است.
خانه جنگلی ام لو رفته پدر بزرگ!کمک!
بعضی وقتا زندگیم شبیه تو می شه و دقیقا اون موقع است که واقعا می ترسم!
سیگار می کشم روی تمام خستگیهایم.هنوز تمام نشده.
تکه تکه می شود مغزم زیر هجوم من.خوراک روحم این روزها ساندویچ مغز و زبان شده.
هیچ وقت فکر نمی کردم ترک چهار راه یاکوزا و زیر گذر ناکازاکی که محل سه ترکه سواری های من و مجید و محسن و هیکل بوده زمانی سخت باشد.خداحافظ ناکازاکی،خداحافظ بچه های سه راه یاکوزان.خداحافظ حاج رحیم ،شاید در مخیله ات هم نگنجد که دوغ های زمزم ات بهترین دوغ های دنیا بودند برای من و حتی آن همبرگرهای گوشت خرت.خداحافظ بچه های راسته ی آهن فروشی.
خداحافظ یاکوزا
----------------------------------------------
کام آخر از فیلتر:شاید دوستان آشنا با موقعیت یاکوزا تعجب کنند که چرا از میکائیل خداحافظی نکردم.خبر خوش آنکه میکائیل با ما به محل جدید آمده است.
امشب فهمیدم دوره آخر الزمون رسید!نشون به این نشون که یه حرفی که فکرشو نمی کردمو از کسی که فکرشو نمی کردم شنیدم!
محض رضای خدا چیزی بگو،کاری بکن!دارم غرق می شوم در مرداب خودم.
اصولا فکر کردن به خود،برای آدمی مثل من که کلا فراموش کارم، مثل دست توی دماغ کردن، آن هم در یک صبح پاییزی است.خیلی چیزها بیرون می ریزد و تازه وقتی کارت تمام شد می توانی درست نفس بکشی و با خیال راحت بهمنت را دود کنی.نشان به آن نشان که از سر شب بهمن ها خیلی می چسبند.
ظرف چند روز و هفته ی گذشته برخی از دوستان عزیز ما شده اند مثل دانه های تسبیح و دم به دم تعداد سیگار کشیده شده در طول روز را به ما یادآوری نموده ضمن آرزوی سلامتی برای ما به گ/ا رفتن ریه هایمان را متذکر می شوند.
آقا نکن!دوست عزیز!ما خودمان حواسمان به کارمان هست!لطفا یادآوری نفرمایید!
کلا کار کردن با سیستمی که هر گوشه اش مشکل دارد و هاردش مدام قار قار می کند حس آپ کردن را می گیرد از آدم.
در آستانه سال نو سوالی دارم از دوستان.اگر دقیقا لحظه تحویل سال به شما می گفتند که تحویل سال بعد را بدون داشتن بینایی جشن خواهید گرفت،در این فرصت یک ساله مهمترین کاری که می کردید چه بود؟
سال نو مبارک
کاش می شد از خودم فاصله بگیرم.من به کمی تنهایی نیاز دارم!
همیشه در پی برقراری ارتباطی جدید،امید به یافتن انسانی جدید در من شکل می گیرد.غافل از اینکه این همان گه سابق است،فقط طرحش عوض شده.
امروز دلم برای استرس دو روز مانده به امتحان ریاضی ۲ تنگ شده!و هیچ کس نمی فهمد معنی این چیست!
و همه خوشحال بودند و کیک و کادو و دست زدن های بدون وقفه.کسی سوال کرد اینجا چه خبر شده؟و کس دیگر جواب داد ۲۳ سال از تاریخ تاسیسش می گذرد.چه تاسف بزرگی.۲۳ سال گذشت و دریغ از یک دست آورد مهم٬ ۲۳سال و هنوز سردرگمی!و جالب تر از همه اینکه همه ساکت شدند وقتی پرسیدم:دلیل این همه شادی برای یک اتفاق نه چندان مهم چیست؟
--------------------
حس خوبی ندارم.
لطفا،فقط همین یک بار صبر کنید تا آهنگ وبلاگ load شه و گوش کنید بهش.با حس امشبم همخوانی عجیبی داره.
عطر سیگار پاییزی،باد سرد،تاکسی های سکوت،خیابان های خلوت.همه چیز این پاییز تکراری است!
با این که از تکرار متنفرم،عاشق پاییزم
با هم به سراغم می آیند و دومی آزار دهنده تر است.اولی از اوضاع و احوالم می آید و دومی از تغییر آن.این دو دوست لعنتی.خستگی و ترس.
پرسید قانع شدی یا هنوز درگیر ابهامی؟
تازه فهمیدم که دچار چه چیزی هستم.
.
.
.
.
.
من هنوز درگیر ابهامم.
وقتی تو را می بینم که سر کیفت می روی ، دفترچه ات را باز می کنی و چهره ات غمگین می شود حس بیهودگی ام بیشتر می شود.
-----------------------------------------------------
کام آخر از فیلتر:هرچند سعی می کنی لبخند بزنی ولی چشمها قسم خورده اند که راستگوترین عضو بدن انسانها باشند.
کاش می شد مثل دالی تابلوی زندگی ام را بردارم و سر همه تان فریاد بزنم:هرگز نمی گذارم در مورد کار من اظهار نظر کنید!مهم نبود که شما هم مرا اخراج می کردید.مهم نبود که بهتان بر می خورد.کلا هیچ چیز غیر از بغض فرو خورده ام مهم نبود.نیست.
از تکرار متنفرم!این تکرار تکراری لعنتی!و به قول محمد کرخی زندگی.
دچار یک نوع پوچی مزمن شدم انگار.تا حالم خوب می شود دوباره یک اتفاق،یک حادثه،یک فرد،خلاصه یک چیزی می آید و حالم را بد می کند دوباره.دست از سرم بردار.ولم کن.
حرفی ندارم.حرفم نمی آید.فقط می دانم خیلی صدایت زدم.و خیلی خواهش کردم که مرا هم ببینی.ندیدی.یا شاید هم دیدی.شاید تو همان دیازپام آخر شب بودی.
مبهوت پیشرفت تکنولوژی هستم این روزها!هستی سرعت آلت زدنش را بالا برده!حتی بیشتر از سرعت شهاب ۳!
پر شدم از ا س ت م ن ا ئ ات ذهنی و در خیال پروراندم و ارضا شدم از داشتن تمامیت هر آنچه هرگز نداشتم.
دیوانه!چرا رساندی مرا به اینجا!واقعا چرا رساندی مرا به اینجا که آنها!حتی آنها بگویند :کارهای تو مارا اذیت می کند و تو همیشه مارا اذیت می کنی با افکارت و تو جزئی از وجود ما هستی و تو و تو و تو...و هیچ وقت نفهمندکه این تو در آخر،توست و همه ی افکار و کارهایش خودش هستند.
----------------------------------------------------------
کام آخر از فیلتر:از تو به اندازه تمام "تو همیشه" هایت بدم می آید.خودت حساب کن ببین چقدر زیاد می شود.
یک شب تهدید کردی می روی.یادت می آید.من بودم و تو بودی و بهمن.رفتی !جدی جدی رفتی و من ماندم و بهمن.آدمی مثل من بدون تو چطور می خواهد ادامه دهد!بی رحم!
بلبل می خواند،کلاغ پر می زند و سپیدی بهمن کم کم با حرارت خورشیدی که بسیار به من نزدیک است محو می شود.این حکایت ۵ صبح هاست که زندگی در ان جریان ندارد،ولی آرامش در آن موج می زند.
در خیالم راحت زندگی می کنم.این بهترین راه زندگی برای امثال من است
کاش هر چه زودتر می مردی تا نگران جایی برای شاشیدن نبودم.
تکذیب می کنم هر آنچه می کنم و هر آنچه می کنم مرا تکذیب می کند.این روزها زندگی آنجور که فکر می کردم نیست.این روزها آدم ها هم دارند عوض می شوند.و حتی خود من هم عوض شده ام.عادت کردن را آموخته ام و این یعنی کلی تغییر.
در پست های گذشته (۳-۴) پست آخر بسیار چرت و پرت گفتم و بسیار هم گفته ام که در پستها نگفته ام.پس از مطالعات فراوان کاشف به عمل آمدم که این عارضه بر اثر رعایت مصرف سیگار و تقلیل دو پاکت به ۶ ۷ نخ در روز بر من شده!از این رو امروز را روز هوای آلوده اعلام می کنم و برای رفع عارضه آلت مغزی به روزگار گذشته بر می گردم.باشد که عارضه ی کشنده از جانم رخت بر کند.از دوست عزیزم محمد اینک! بسیار سپاسگزارم که با راهنمایی به موقع خود مرا از حال خود با خبر ساخت و از ظلمات به سوی خورشید راهنمایی کرد!خداوند خیرش دهاد!
حتی در طلاترین لحظه های خاطراتم رد پای سیاه و کثیف و مرموز آن را می بینم!و ضد حال می خورم و می خورم و می خورم.
بعضی وقتا حسرت می خورم به اینکه چرا به اندازه ی تمام دور و بریام احمق نیستم!اینجوری شاید بهتر حرف منو بفهمن.گاهی وقتا فقط بدلیل اینکه مثل بقیه فکر نمی کنی بهت می گن دیوانه!
به جرم دوست داشتن تنهایی,محکوم شدم به بودن با کسانی که می شاشند به تمام شادیهای کاذبم و من در مقابل در تمام شاشیدن هایم به یاد آنها خواهم بود.
گاهی فقط فکر می کنم به تمام اطرافیانم و همه اونا رو به خاطر تمام بدیهایی که به من کردن می بخشم.نه به خاطر اینکه طبع بلند و بخشنده ای دارم,یا اینکه آدم فداکاری هستم.فقط برای اینکه دیگه بهشون فک نکنم.شاید اینجوری حداقل بتونم تعداد دادگاهای روزانه ی ذهنمو کمتر کنم.هر چند مطمئن نیستم جواب بده.فقط اینو مطمئنم که حتی بخششم چیزی از نفرت من نسبت به اونا کم نمی کنه.
امشب از اون شباس که باز حس فریاد زدن اومده!همیشه فریادمو تو خودم حبس کردم، همیشه تو دادگاه خیالم اعتراضمو گفتمو قاضی و هیئت منصفه یک صدا به نفع من رأی دادن،مجرمو به اعدام محکوم کردن و من از دیدن صحنه اعدام،مرگ یک آدم، وقیحانه لذت بردم!ولی حیف که این عدالت خیالی وقتی به اینجا می رسه دوباره از اول تکرار می شه!و من دوباره و دوباره اعتراضمو می گم.انقدر می گم که خودمم خسته می شم.یه نخ سیگار در میارمو قاضی و هیئت منصفه لعنتی رو باهاش می کشم، و بعد با آخرین کام سیگارم مجرمو می کشم.و این دقیقا همون لحظه ی خوب و لذت بخشه.همون لحظه که کل دنیام می شه انتقام جویی و تو آخرین کام سیگارم خلاصه می شه.