یه روزی

یه کسی

یه جایی

یکی بود..

که

دیگه نبود....

.

.

.....

سال روزم فرخنده

با پای شکسته و ترا های بی عرضه...!

لعنت بر این زمین. 

                                                                                 ۶/۲۲

                                                                                ۰۰:۰۰

بالای ابرهای سفید و خاکستری

رو به آبی متمایل به غرب

دلتنگم

برای دیدنت

بودنت

برای آبی های متمایل

روی رگه های چشمانت

آنقدر که حتی

سقوط هم

چیزی در من نمی جنباند...

 

همین جا نشسته ای...

روبه روی من

با مژه های بخت برگشته و برگشته

اسیر چشمانت...

مثل...

من...!

باد می زند باد  چشمانم را...

باد کرده است

 دستم

      روی دستم...

انگار نه انگار

                  که

                  هوا ابریست....

کتایون قصه های دور...

شاهزاده ی قصه های من

دروغ هم نبود حتی

تا فراموش کنم

در واپسین آغوشش

راستی پست روزهایم را...

بگذار جایی

        در درون تو بمیرد

.

.

حسرت روزهایی که از آن من نبوده اند.....

 

من عادت نمی کنم آقا

این روزها مثل سایه ها راه میروم

مثل بچه ها بغض می کنم

و کسی برایم آبنبات چوبی نمی خرد

حتی لواشک ها هم آرامم نمی کنند

دیشب بود انگار

نصف شبی فکر کردم تویی که آهسته نشسته ای بالای سرم

فکر کردم تویی که داری نوازشم می کنی تا نترسم

ولی...

شما نبودید آقا

من عادت نمی کنم آقا

یادم هم نمیرود

نخ به نخ سیگار ها را

قطره قطره باران ها را

قدم به قدم نیمکت ها را

تکه تکه بوسه ها را

یادت هست اشکهایت توی دستمال کاغذی مچاله جمع نمی شد؟

و من انگار ضربانم ایستاده بود

بین تو و مهربانی چشمانت

میترسم آقا

میترسم از شبهای بی لبخند

میترسم پاهایت دیگر ازاین اتاق یه آن اتاق به دنبالم کشیده نشود

می ترسم فراموش کنی باور روزهایم را

می ترسم آقا

ازتمام چشم ها و لبخند ها

انگار که قطار از رویم رد شده باشد

راستی

هنوز هم یه دستها یم فکر می کنی؟

قهر کرده ام آقا

با تمام باران ها و بوسه ها

دارند له می کنند مرا

دلتنگ می شوم هر روزتر

و انگاربا خودم هم قهر کرده ام

شما مثلا

همه ی آن چه داشتم ، بوديد

و اين را نمی شود

با چرنديات کتاب ها و فيلم ها و آدم ها

جبرانش کرد

لعنت به شما آقا...

لعنت به شما آقا...

 

چراغ چشمک زن ماشین عروس

من مرده ام

لابه لای سبقت مردمی که همیشه ی خدا عجله دارند

پلیسهای لعنتی

با کلاه های کج و کلاه های صاف لبه دار

بی لبخند

بی قدرت

به ما ترحم می کنند

هوا که رو به شمال

هی تیر آهن می زند زیر پاهامان

بالا میرویم

بالا

و در دوردست هایی که آفتاب مایل میزند

پل مدیریت سوراخ میکند چشم هایمان را

و ما

پله برقی دار می شویم

تا پیرمرد ها راحت تر از رویمان بالا روند...

 

 

آژیر میکشد آمبولانس

در امتداد شش هایم

و من

شش قدم به مرگ نزدیک تر می شوم

چه داریوش هوار بکشد

چه evanesence در جزایر کارایی لخت لب بگیرد...

آلیس

 بیا جشن بگیریم اولین سالگرد حضورمان را

بی آنکه

 دلمان برای پاپا نوئل تنگ شود

بی دغدغه ی عیدی و کابوس بیداری روزهایمان

.

آلیس من

بیا مرا از سرزمین عجایب بردار

من گم شده ام

توی دلهره ی نفهمیدن روزها

و گریه هایم

برای ترکیدن جیر جیرک ها

                 به خاطر نبود صدایشان نیست

.

.

آلیس

قصه های کودکیم پر بود از خرگوش و جنگل های ناشناخته

و ساعت

            بی مفهوم ترین تعبیر نفس نفس زدنم برای مرگ بود

بیا با هم بزرگ شویم

               و تمام شهر را ویران کنیم

تا نرسیم به انتهای سوراخی

                               که زندگی هیچ نبوده است

جز له له عقربه ها

و انزجارمان از ترک ترک خوردن

و سرنوشتمان

                هی روی دل هم عرق نکند

.

.

.

آلیس 

 چشم هایم بوی زیر بغل گرفته اند

و حلقه حلقه ی چپق های دوستی

جز سرفه های خشک و خونینم هیچ نبود

..

..

آلیس سرزمین های عجیب

دیگر هیچ گاه

          هیچ چیز

                برایم عجیب نمی شود

نه بوق بوق عروس کفن پوش شهوتم

نه نگاه نا تمام دلهای پاره پاره روی تنهایم

دیگر

   هیچ چیز برایم عجیب نمی شود

...

...

آلیس

می ایستم و برایت دست تکان میدهم

تنهایم بگذار

دیگر خواب خرگوش و آبنبات چوبی هم 

                                        رحمی به حالم نمیکند

دیگر هیچ گاه

                 هیچ چیز

                      برایم عجیب نمی شود....

 

پله ها را دو به یک می کنم

چشمانم را به  تاریکی می دوزم

و بکارت رنگین ام

در دستانم مچاله می شود

دررا که باز میکنم

ریه هایم از آب بیرون می پاشند...

ضربانم نه چندان آرام پا می کوبد

و سطل زباله ی آهنی

انتظار رسواییم را می کشد..

.

.

پله ها را دو به یک می کنم...

مادرم لبو می پزد

و بکارت رنگین دستانم سرخ می ماند...

دررا که باز می کنم

تمام سطل های زباله فریاد می شوند...

احمد

بیا

آن چرخ را هم که گذاشتی دم طویله بیاور

امشب می خواهم

عروس قصه های کودکیت شوم...

 

احمد

عروس قصه های کودکیت بلد نیست نان بپزد

و برایت سالی پنج پسر بزاید

و تا همیشه ای که هست

کلفت خانه ی نم گرفته ی تو باشد

 

احمد

بیا

آن تور عروس را هم که آنجا

روی سر من جا  گذاشتی

بردار..

و عدالتت را با چاقو به دو نیم کن

تا فردا

که عروس قصه هایت به دو نیم می شود....