کام آخر

کام آخرشو واسه من نگه دار...

کام آخر

کام آخرشو واسه من نگه دار...

پوچی مزمن

دچار یک نوع پوچی مزمن شدم انگار.تا حالم خوب می شود دوباره یک اتفاق،یک حادثه،یک فرد،خلاصه یک چیزی می آید و حالم را بد می کند دوباره.دست از سرم بردار.ولم کن.

سلامتی-تو-من-دیازپام آخر شب

حرفی ندارم.حرفم نمی آید.فقط می دانم خیلی صدایت زدم.و خیلی خواهش کردم که مرا هم ببینی.ندیدی.یا شاید هم دیدی.شاید تو همان دیازپام آخر شب بودی.

وجه اشتراک

سکوت،سکون،سکته. 

 

چه وجه اشتراک جالبی!چه پایان بدی را منتظرم.

من،پیشرفت تکنولوژی،جایگاه هستی

مبهوت پیشرفت تکنولوژی هستم این روزها!هستی سرعت آلت زدنش را بالا برده!حتی بیشتر از سرعت شهاب ۳!

همراه مشترک

تلفن "همراه مشترک" مورد نظر خاموش است!

ذهن مشوش

پر شدم از  ا س ت م ن ا ئ ات ذهنی و در خیال پروراندم  و  ارضا شدم از داشتن تمامیت هر  آنچه هرگز نداشتم.

عقل و ایده 2(همه چیز از یک چرای ساده شروع می شود)

دیوانه!چرا رساندی مرا به اینجا!واقعا چرا رساندی مرا به اینجا که آنها!حتی  آنها بگویند :کارهای تو مارا اذیت می کند و تو همیشه مارا اذیت می کنی با افکارت و تو جزئی از وجود ما هستی و تو و تو و تو...و هیچ وقت نفهمندکه این تو در آخر،توست و همه ی افکار و کارهایش خودش هستند. 

 

 

 ----------------------------------------------------------

کام آخر از فیلتر:از تو به اندازه تمام "تو همیشه" هایت بدم می آید.خودت حساب کن ببین چقدر زیاد می شود.

عقل و ایده

یک شب تهدید کردی می روی.یادت می آید.من بودم و تو بودی و بهمن.رفتی !جدی جدی رفتی و من ماندم و بهمن.آدمی مثل من بدون تو چطور می خواهد ادامه دهد!بی رحم!

۵ صبح بهمن،بلبل و کلاغ

بلبل می خواند،کلاغ پر می زند و سپیدی بهمن کم کم با حرارت خورشیدی که بسیار به من نزدیک است محو می شود.این حکایت ۵ صبح هاست که زندگی در ان جریان ندارد،ولی آرامش در آن موج می زند.

راه زندگی

در خیالم راحت زندگی می کنم.این بهترین راه زندگی برای امثال من است

بمیر،فقط کمی زودتر لطفا

کاش هر چه زودتر می مردی تا نگران جایی برای شاشیدن نبودم.

دست در دماغ!

و شیخ در حالی که دست در دماغ داشت شاگردان را موعظه می کرد که عزیزان من دست در دماغ نکردن را جدی بگیرید!

کسی از میان جمع بلند شد و گفت:یا شیخ،چرا خودت دست در دماغ داری و مارا موعظه می کنی به نکردن؟

شیخ برافروخت و فریاد زد:احمق!من با شما فرق دارم!

کرامات الکاتبین/مقدمه

آدمهای بزرگ را اگر دنیا تحویل نگیرد سرخورده می شوند.ولی آدمهای بزرگتر وقتی دنیا تحویلشان نمی گیرد خطاب به دنیا می گویند:"بیا سرشو بخور"

ارتباط

به ما چه!بیا بریم می بزنیم،توام جوجه باد بزن.اینطوری میشه خوش بود.شاید

خوشی

الکی خوش باش.دستت را توی دماغت کن.اینطوری زندگی راحت تر می گذرد

دوری

بوسه هایت طعم گوشی تلفن گرفته.دوری خیلی سخت است.

بهترین!

عجب خری هستی که بهترینت منم!

سیگاری

و آنگاه شیخ در حالی که ردای بلندی پوشیده بود با همراهانش به دریا رسید.

ندایی آمد که عصایت را برآب بزن!

زد ، ولی اتفاقی نیفتاد.

ندا آمد:دوباره بزن

زد ، ولی اتفاقی نیفتاد.

ندا آمد:دوباره سعی کن!

دوباره زد ، ولی اتفاقی نیفتاد.

ندا آمد:بیشتر!

بیشتر زد ، و عصایش شکست.اینجا بود که تازه یادش آمد یک ساعت پیش سیگاری کشیده!

تردید

شاید خدا همین سیگاری بود که کشیدم!

تکذیب

تکذیب می کنم هر آنچه می کنم و هر آنچه می کنم مرا تکذیب می کند.این روزها زندگی آنجور که فکر می کردم نیست.این روزها آدم ها هم دارند عوض می شوند.و حتی خود من هم عوض شده ام.عادت کردن را آموخته ام و این یعنی کلی تغییر.

زمین

 و خداوند زمین را گرد آفرید،باشد که تا ابد در دور باطل تکرار گرفتار باشیم.

عارضه

در پست های گذشته (۳-۴) پست آخر بسیار چرت و پرت گفتم و بسیار هم گفته ام که در پستها نگفته ام.پس از مطالعات فراوان کاشف به عمل آمدم که این عارضه بر اثر رعایت مصرف سیگار و تقلیل دو پاکت به ۶ ۷ نخ در روز بر من شده!از این رو امروز را روز هوای آلوده اعلام می کنم و برای رفع عارضه آلت مغزی به روزگار گذشته بر می گردم.باشد که عارضه ی کشنده از جانم رخت بر کند.از دوست عزیزم محمد اینک! بسیار سپاسگزارم که با راهنمایی به موقع خود مرا از حال خود با خبر ساخت و از ظلمات به سوی خورشید راهنمایی کرد!خداوند خیرش دهاد!

آخرالزمان

از شیخ پرسیدند:یا شیخ آخرالزمان چگونه است؟

گفت:شنیده ای داستان آن ماری را که روزی دمش تصمیم گرفت او را به دنبال خود بکشد؟

پاسخ بداد:آری

شیخ بگفت:آخرالزمان جایی است که مردها به دنبال آلتشان می روند نه آلت آنها به دنبال مردیشان!

و این تا جایی پیش خواهد رفت که کم کم آلتها جهش یافته می شوند و برای خود سلطتنی تشکیل می دهند و مدام می خورند به انسانها!و خیلی ها در آن دوران از آلت خوردگی می میرند.

سختی

چقدر سخت است که حرفت را حالی کنی به این و آن و سخت تر از آن چقدر سخت است که دورو برت آدمهایی باشند که حتما باید یک حرف را حالیشان کنی!

خاطرات

حتی در طلاترین لحظه های خاطراتم رد پای سیاه  و کثیف و مرموز آن را می بینم!و ضد حال می خورم و می خورم و می خورم.

حاصل عمر

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

                                                  خام شدن،پخته شدن،سپوختن

پوچی

مثل سیب کرم خورده ای که فقط ظاهرش سالمه دچار پوچی از درون شدم!

تشکر

خداوندا از تو به خاطر عنایت فرمودن دو بیضه به اینجانب جهت حواله دادن تمام کسانی که باعث اذیت و آزارم هستند تشکر می کنم.

روز هفتم

و در روز هفتم در حالی که به تعطیلات آخر هفته رفته بود،پول را آفرید و گفت  این را بر شما نهادیم باشد که عده ای از شما از آن بهره ببرند و عده ای هم ماتحتشان بسوزد.آنجا بود که شیخ راشد  -علیهم روحه طیبه- فهمید «او» هم سیگاری است!چون حتما برای سوزاندن ماتحت فقرا فندکی کبریتی، چیزی دارد.

ماتحت!

در کتب غریبه جلد ۲ امده که شیخ راشد علیهم رحمه روزی بر در عمارتش به سان قچکی بر بالای سیم نشسته بود،مردی از آنجا گذشت و گفت ای شیخ حال تو را چگونه است؟پاسخ بداد هم اکنون stable هستم.پرسید یا شیخ این که گفتی چه است دیگر؟پاسخ بداد :تو را چه میشود؟(به تو چه؟).مرد از کوره بدر برفت و همچون الاغ جفتکی بر صورت آن بزرگوار نواخت!آنجا بود که شیخ فرمود:یافتم!گفت چه یافتی!گفت فهمیدم که «او» ماتحت دارد!گفت چگونه؟پاسخ داد: همین که تو را فرستاد تا بر حال خوش ما خرابکاری کنی بر من مشخص شد!

دکمه بازگشت

زندگی دکمه بازگشت ندارد!این تبلیغ دوربین های فیلم برداری سونی نیست!این حسرتیه که هر روز می خورم!

جبر!

طرفای ظهر محسن نامجو تو گوشم ونگ میزد که:« اینکه  زاده ی آسیایی رو می گن جبر جغرافیایی!».من نمی دونم تو بقیه ی جاهای آسیا ،آدما اینجورین یا نه!ولی مطمئنم جبر جغرافیایی بد جوری گریبان منو گرفته!

فردا

فردا مهم ترین دلیل برای زنده موندن من و امثال منه.هر وقت فردایی نبود به منم خبر بدین تا خودکشی کنم.

دیوانگی

بعضی وقتا حسرت می خورم به اینکه چرا به اندازه ی تمام دور و بریام احمق نیستم!اینجوری شاید بهتر حرف منو بفهمن.گاهی وقتا فقط بدلیل اینکه مثل بقیه فکر نمی کنی بهت می گن دیوانه!

فیلسوف!

در کتب غریبه اومده که عارفی مشعل در یک دست و کاسه ای آب در دست دیگرش داشت می دوید.یکی داد زد:هاااااااااااااااای یره!کجا می ری!بازیهای المپیک که هنوز اختراع نشده که تو مشعل بدست گرفتی!گفت می دونم.دارم می رم تا با مشعلم بهشت و آتیش بزنم و با این کاسه آب جهنم رو خاموش کنم.در هر حال رفت و رفت تا شب شد و این فیلسوف همونجور مشعل و کاسه بدست خوابش برد.ناگهان مشعل چپه شد و فیلسوف آتش گرفت!در همان حال سگی که داشت رد می شد اومدو از کاسه آب کمی نوشید و بعلت مشکلات کلیوی شاشش گرفت!و همونجا شاشید به جسد نیمسوز فیلسوف.

فیلسوف ناخواسته هم بهشت و آتیش زد و هم جهنم و خاموش کرد.اینم نکته اخلاقیش!

روزمرگی

روزمرگی!  

روز مرگ ی 

یعنی هرروز مردن!و زنده شدن برای مردن دوباره.شاید هم مردن برای زنده شدن!با این حساب بهشت چه جای مزخرفیست،وقتی قرار باشد هر روز و تا ابد بمیری و زنده شوی.تکرار شوی!آدم های توی بهشت به چه امیدی زنده اند؟

خدا

اگر خدایی وجود ندارد،برای خودم خدایی خواهم ساخت تا  درتمام ناکامی های زندگیم او را مقصر بدانم و بابت تمام شادیهای کاذبم از او تشکر کنم.خدایی که نه مرا عذاب خواهد کرد و نه به من جزای خیر خواهد داد.

جهنم

جهنم چه جای زیبایی است.آنجا هیچ وقت نگران گناه کردن نخواهم بود.چون دیگر روز حساب گذشته و هرکاری بکنم دیگر حساب و کتابی در کار نخواهد بود.آنجا  جایی است که هیچ وقت نگران آتش برای روشن کردن سیگارم نیستم.

تنهایی جرم است!

به جرم دوست داشتن تنهایی,محکوم شدم به بودن با کسانی که می شاشند به تمام شادیهای کاذبم و من در مقابل در تمام شاشیدن هایم به یاد آنها خواهم بود.

بخشش!

گاهی فقط فکر می کنم به تمام اطرافیانم و همه اونا رو به خاطر تمام بدیهایی که به من کردن می بخشم.نه به خاطر اینکه طبع بلند و بخشنده ای دارم,یا اینکه آدم فداکاری هستم.فقط برای اینکه دیگه بهشون فک نکنم.شاید اینجوری حداقل بتونم تعداد دادگاهای روزانه ی ذهنمو کمتر کنم.هر چند مطمئن نیستم جواب بده.فقط اینو مطمئنم که حتی بخششم چیزی از نفرت من نسبت به اونا کم نمی کنه.

عدالت از نوع من

امشب از اون شباس که باز حس فریاد زدن اومده!همیشه فریادمو تو خودم حبس کردم، همیشه تو دادگاه خیالم اعتراضمو گفتمو قاضی و هیئت منصفه یک صدا به نفع من رأی دادن،مجرمو به اعدام محکوم کردن  و من از دیدن صحنه اعدام،مرگ یک آدم، وقیحانه لذت بردم!ولی حیف که این عدالت خیالی وقتی به اینجا می رسه دوباره از اول تکرار می شه!و من دوباره و دوباره اعتراضمو می گم.انقدر می گم که خودمم خسته می شم.یه نخ سیگار در میارمو قاضی و هیئت منصفه لعنتی رو باهاش می کشم، و بعد با آخرین کام سیگارم مجرمو می کشم.و این دقیقا همون لحظه ی خوب و لذت بخشه.همون لحظه که کل دنیام می شه انتقام جویی و تو آخرین کام سیگارم خلاصه می شه.

هزاران روز از عمرم گذشت و من هنوز نتوانسته ام ریتم دو ضربی زندگی ام را با شش و هشت این انسانها هماهنگ کنم!تف به روحت آدم! 

هر چی دیروز روز نزول رحمت الهی بود،امروز خدا غضب کرده بود به ملت!هرکی از را رسید یه چیزی به ما گفت!تیر خلاصم مهیار زد!هر چند اینجا در آیات و روایات اومده که «ما به شما دو بیضه عطا کردیم تا همواره از دنیا بی خیال باشید».منبعشو اگه می خواید بدونید از محمد بپرسید.احتمالاْ تو همون بحارالانوار دو،جلد ۳ اومده باشه.

خدا خیرت بده خدا!

در آیات و روایات اومده که:رحم الله من یقرء فاتحه مع صلواه!حکایت من ولی برعکسه.اگه به من بود می گفتم رحم الله هر کی که سرش به کار خودشه!طبق همین قاعده در این لحظه اسم اینروز رو روز نزول رحمت الهی بر عموم ملت ایران می نامم.

چون که بد آید دگر هم بد شود/یک عدد ده گرددو ده صد شود

فک کنم دوباره دارم وارد عادت ماهانه مغزی می شم.علائمشو خوب می دونم.همه چی بد می شه،اعصابم الکی خورده،سرم درد می کنه و  تو خواب به قول مادرم شیپور می زنم!(منظور همون خُرناس).امروز صبح دختر همسایه به خواهرم گفته بود شما چرا 2 ،3 نصفه شب جوشکاری می کنین!نگو منظورش صدای من بوده تو خواب.هه؛می بینی،جوکامم بی مزه تر از قبل شده.بد جوری نَسَخم.این جور موقعا،نمی دونم چی می شه که همه ی عالم و آدم  می خوان یه جری بهت سیخ بزن.اصلا می دونی چیه.یه دوستی داشتم که می گفت جامعه مثل زامبی می مونه،می خواد تو روهم مث خودش کنه.واسه من که حداقل اکثر آدمای دور و برم اینجورین.هر چی من ساکت تر می شمو بیشتر می رم تو خودم اینا بیشتر سعی می کنن!من فعلا میرم.خدافظ

حیفم اومد بخوابم بدون اینکه ننویسم.بدجوری اعتیاد آوردی.آخه این آخر شبی کسی نیست که من دو کلمه حرف بزنم باهاش.هرچند اگه باشه ام ترجیح می دم چیزی نگم بهش.خوبیه تو اینه که حداقل ساکتی، وامیستی من حرفامو تا آخر بزنم،بعدم خیلی ساکت حرفای خودمو به خودم تحویل می دی.می دونی،خیلی وقته یه داد مشتی نزدم.گیر کرده تو گلوم.از اون موقع شد که کردمش 2 پاکت.یه جورایی دودش دادتو تو گلوت خفه می کنه.بعد آروم با خودش قاطیش می کنه و می فرستش بیرون.می دونی که چی می گم.من رفتم.ببخشش که این وقت شب هی میام از خواب بیدارت می کنم.برو بخواب.شب بخیر

ساعت ۲.۵ شبه.رفتم یه نخ سیگار بکشم.آهنگ lonley world از limp bizkit با طعم عجیب سیگار تو دهنم بی اختیار منو یاد سینا انداخت.یاد تمام سیگارایی که با هم کشیدیم.یاد تماه آهنگایی که با هم گوش دادیم.تمام کارایی که کردیم.نمی دونم بگم یادش به خیر یا نه!تف به روحت آدم!

لطفا بعد از استفاده از سرویس بهداشتی از فلاش تانگ! استفاده کنید.

ساعت 3 کلاس داشتم.تا نرفتم سر کلاس بشینم نمی دونستم شناخت مواد خام دارم!قبل شروع کلاس امید اومد دنبالم،لامصب وسط بازی بازی بود ک زنگ زد!تا زنگ زد نمی دونم کدوم بی پدر مادری یه تیر زد بهم پخش شدم رو زمین!بعدم سریع لباس پوشیدمو رفتم باهاش.تا دانشگاه کلی حرف زد که هیچ کدومش واسم جالب نبود.منم همش با سر تأیید می کردم و تمام حواسم به سیگارم بود که چی جوره کام می ده.دم در دانشگاه دو نفرو دیدم بی سیم به دست!به حسام گیر دادن به خاطر موهاش!به درک!سر کلاسم که جز اینکه بفهمم سمت چپیم(نفر سمت چپم) زخم عثنی عشر داره و پسر خالش با یکی از دخترای کلاس دوسته چیز خاصی دستگیرم نشد.بین کلاسا تیز پریدم رفتم مستراح!کارم که تموم شد اومدم برم که دیدم جلوم رو دیوار یه چیزی نوشته.فک کردم شعار معار سیاسیی چیزیه!دقت کردم دیدم نوشته «لطفا بعد از استفاده از سرویس بهداشتی از فلاش تانگ استفاده کنید.» 

اونجا بود که تازه رفتم تو فکر.فکر کردم چرا رو درو دیوار شهر(دستشوییم جزو درو دیوار شهره دیگه) ،مثلا نمی نویسن لطفا آدم باشید،یا حتی مهمتر از همه بنویسن  «شهروند محترم،لطفا سرتان به کار خودتان باشد!»صدای دوستم رشته افکارمو پاره کرد.رفتیم بالا سیگار و زدیم بر بدن.فاز داد.کلا تو هوای بارونی حال میده سیگار،می گی نه برو از محمد بپرس.بعدم کلاس و بعدشم که طبق سنت دیرینه، کافی آرام،به صرف چایی و سیگار و دیدن دوستایی که دیدن همشون خوشحالم نمی کنه.حدود 9 با رئوف به اتفاق بچه ها به سمت خونه هامون رفتیم.با محمد کلی جنگولک بازی در آوردیمو حرکات موزون از خودمون بروز دادیم!یه نتیجه علمی هم محمد گرفت که فردا احتمالا از اخبار شبکه یک به عنوان یکی دیگه از دستاوردهای علمی ایران معرفی می شه:«هد زدن سر درد میار!»فعلا میرم به کارام برسم.توام بگیر زود بخواب.خوب نیس تا این موقع بیدار موندن

تنهایی چیز بدی نیست

چند شب پیش طرفای ۱۲ رفتم خونه، از صبحم که تعداد زیادی از سپاهیان کفر رو که در قالب سیگار خارجکی قصد تشویش اذهان عمومی و از بین بردن فرهنگ اصیل ما رو داشتن راهی دیار باقی کرده بودم و به همین خاطر کلا هر موجودی که از 2 قدمی من رد می شد در حالت خلصه روحانی و عرفانی فرو می رفت.در پارکینگ و باز کردم برم تو که دیدم دایی گرامی به ناگاه همچون جن بوداده یا شاید سیمرغی که پرش را به آتش کشیده اند(دومی برای حفظ احترام و عفت عمومی بود)جلو روم سبز شد.اومد رو بوسی کنه،چنان دستشو محکم گرفتم تا نتونه بیاد جلو که هنوز دستم درد می کنه!خلاصه واسه اینکه نفهمه قضیه چیه سریع جیم کردم تو آسانسور و رفتم بالا که دیدم به سلامتی طبق آئین دیرینه ی خاندان ما که بی شباهت به خاندان همین جومونگ که اتفاقاً اون شب شده بود نقل مجلس نیست تا سقف مهمون نشسته!رفتم تو اتاق و یه اسپری رو خودم خالی کردم.او مدم بیرون و مثل مدلای فشن تی وی رفتم جلو فک و فامیل عرض اندام کردم تا همه بگن ماشاا...،چش نخوری ایشا ا...!می دونی؛ از مهمونی متنفرم!؟شاید آدم گوشه گیری شدم،ولی خوب بالاخره منم واسه خودم دلیل و منطق دارم.از اینکه برم تو یه جمعی بشینم که همه لبخندای الکی تحویلم بدن،یا هر سه روز یه بار ازم بپرسن فیلم تازه چی ساختی!(که دومی همیشه کنایه ای بوده که تا فیها خالدونمو سوزونده)بدم میاد.از اینکه تو مهمونیای رسمی تبدیل بشم به محصول مشترک بابا و مامان تحت لیسانس مادر بزرگ! بدم میاد!بابا اصلا من می خوام تنها باشم.تنهایی نه بده،نه غم انگیزه،نه سوزناک! تنهایی همیشه واسه من یه جور حس آزادی داشته!مشتری دارم سرم شلوغه،تا تو به کارات برسی منم میام دوباره بیشتر با هم حرف بزنیم.فعلاً

این نیز بگذرد

ساعت ۶.۳۰ رسیدم سر قرار.محمد و میر حسین داشتن با هم اختلاط می کردن.حتما در مورد فلسفه بود دیگه.اصلا به من چه.تا منو دیدن اومدن بیرون به صرف ماچ و بقل و سیگار.حسین و مصطفی اومدن.تکراری مثل همیشه.حسین دپرس،مصطفی خوشحال از قرار 10 دقیقه ی دیگش.اس ام اس(پیامک،پیام کوتاه،یک متن کوتاه که توسط تلفن  همراه شخص الف به تلفن همراه شخص ب فرستاده می شود-فرهنگ معین،با صدای سیاوش قمیشی،دکلمه از حسین گیل ...خوب بسه چرت و پرت)دادم به مسعود.گفت 20 دقیقه دیگه میاد.یکم با میر حسین بحث فلسفی از نوع ساده ی کودکانه کردیم،بعدم نشستیم و مشغول چای خوردن و نگاه کردن همدیگه شدیم. 9 با محمد رفتم طرف چاررا لشگر.اینم یه روز تکراری دیگه.به هر حال هر چی بود حداقل بعد از مدت ها سه نفر آدم (منظور انسانی که انسانیت داره-نه  نوع بشر)دورم جمع شدن!تایادم بمونه که منم آدمم!

برنامه!

وقتی مهمترین برنامه زندگیت بی برنامگی شد،تمام دنیا تو دود آخرین کام سیگارت خلاصه می شه.  

امروز روز دومه.صبح رفتم پول سارا رو ریختم به حساب.خیالم راحت شد.ساعت 6 با محمد قرار دارم.از تکرار خسته شدم.می فهمی چی می گم؟زندگی رو اینجوری دوس ندارم.هر روز پاشو برو کافی آرام،سه چهار نفرو ببین که همه رو همین دیروز دیدی،اگه پول داشتی اسپرسو،اگه نه همون چایی از سرتم زیاده.بعدم سیگار پشت سیگار(که البته مفیدترین بخشش همینه).آخرشم دوباره خونه،خواب،کار،درس،مرگ ،کوفت و هزار تا چیز دیگه که هر روز تکرار می شه.نمی دونم این وضع کی می خواد تموم بشه.