کام آخر

کام آخرشو واسه من نگه دار...

کام آخر

کام آخرشو واسه من نگه دار...

هزاران روز از عمرم گذشت و من هنوز نتوانسته ام ریتم دو ضربی زندگی ام را با شش و هشت این انسانها هماهنگ کنم!تف به روحت آدم! 

هر چی دیروز روز نزول رحمت الهی بود،امروز خدا غضب کرده بود به ملت!هرکی از را رسید یه چیزی به ما گفت!تیر خلاصم مهیار زد!هر چند اینجا در آیات و روایات اومده که «ما به شما دو بیضه عطا کردیم تا همواره از دنیا بی خیال باشید».منبعشو اگه می خواید بدونید از محمد بپرسید.احتمالاْ تو همون بحارالانوار دو،جلد ۳ اومده باشه.

ساعت ۲.۵ شبه.رفتم یه نخ سیگار بکشم.آهنگ lonley world از limp bizkit با طعم عجیب سیگار تو دهنم بی اختیار منو یاد سینا انداخت.یاد تمام سیگارایی که با هم کشیدیم.یاد تماه آهنگایی که با هم گوش دادیم.تمام کارایی که کردیم.نمی دونم بگم یادش به خیر یا نه!تف به روحت آدم!

لطفا بعد از استفاده از سرویس بهداشتی از فلاش تانگ! استفاده کنید.

ساعت 3 کلاس داشتم.تا نرفتم سر کلاس بشینم نمی دونستم شناخت مواد خام دارم!قبل شروع کلاس امید اومد دنبالم،لامصب وسط بازی بازی بود ک زنگ زد!تا زنگ زد نمی دونم کدوم بی پدر مادری یه تیر زد بهم پخش شدم رو زمین!بعدم سریع لباس پوشیدمو رفتم باهاش.تا دانشگاه کلی حرف زد که هیچ کدومش واسم جالب نبود.منم همش با سر تأیید می کردم و تمام حواسم به سیگارم بود که چی جوره کام می ده.دم در دانشگاه دو نفرو دیدم بی سیم به دست!به حسام گیر دادن به خاطر موهاش!به درک!سر کلاسم که جز اینکه بفهمم سمت چپیم(نفر سمت چپم) زخم عثنی عشر داره و پسر خالش با یکی از دخترای کلاس دوسته چیز خاصی دستگیرم نشد.بین کلاسا تیز پریدم رفتم مستراح!کارم که تموم شد اومدم برم که دیدم جلوم رو دیوار یه چیزی نوشته.فک کردم شعار معار سیاسیی چیزیه!دقت کردم دیدم نوشته «لطفا بعد از استفاده از سرویس بهداشتی از فلاش تانگ استفاده کنید.» 

اونجا بود که تازه رفتم تو فکر.فکر کردم چرا رو درو دیوار شهر(دستشوییم جزو درو دیوار شهره دیگه) ،مثلا نمی نویسن لطفا آدم باشید،یا حتی مهمتر از همه بنویسن  «شهروند محترم،لطفا سرتان به کار خودتان باشد!»صدای دوستم رشته افکارمو پاره کرد.رفتیم بالا سیگار و زدیم بر بدن.فاز داد.کلا تو هوای بارونی حال میده سیگار،می گی نه برو از محمد بپرس.بعدم کلاس و بعدشم که طبق سنت دیرینه، کافی آرام،به صرف چایی و سیگار و دیدن دوستایی که دیدن همشون خوشحالم نمی کنه.حدود 9 با رئوف به اتفاق بچه ها به سمت خونه هامون رفتیم.با محمد کلی جنگولک بازی در آوردیمو حرکات موزون از خودمون بروز دادیم!یه نتیجه علمی هم محمد گرفت که فردا احتمالا از اخبار شبکه یک به عنوان یکی دیگه از دستاوردهای علمی ایران معرفی می شه:«هد زدن سر درد میار!»فعلا میرم به کارام برسم.توام بگیر زود بخواب.خوب نیس تا این موقع بیدار موندن

تنهایی چیز بدی نیست

چند شب پیش طرفای ۱۲ رفتم خونه، از صبحم که تعداد زیادی از سپاهیان کفر رو که در قالب سیگار خارجکی قصد تشویش اذهان عمومی و از بین بردن فرهنگ اصیل ما رو داشتن راهی دیار باقی کرده بودم و به همین خاطر کلا هر موجودی که از 2 قدمی من رد می شد در حالت خلصه روحانی و عرفانی فرو می رفت.در پارکینگ و باز کردم برم تو که دیدم دایی گرامی به ناگاه همچون جن بوداده یا شاید سیمرغی که پرش را به آتش کشیده اند(دومی برای حفظ احترام و عفت عمومی بود)جلو روم سبز شد.اومد رو بوسی کنه،چنان دستشو محکم گرفتم تا نتونه بیاد جلو که هنوز دستم درد می کنه!خلاصه واسه اینکه نفهمه قضیه چیه سریع جیم کردم تو آسانسور و رفتم بالا که دیدم به سلامتی طبق آئین دیرینه ی خاندان ما که بی شباهت به خاندان همین جومونگ که اتفاقاً اون شب شده بود نقل مجلس نیست تا سقف مهمون نشسته!رفتم تو اتاق و یه اسپری رو خودم خالی کردم.او مدم بیرون و مثل مدلای فشن تی وی رفتم جلو فک و فامیل عرض اندام کردم تا همه بگن ماشاا...،چش نخوری ایشا ا...!می دونی؛ از مهمونی متنفرم!؟شاید آدم گوشه گیری شدم،ولی خوب بالاخره منم واسه خودم دلیل و منطق دارم.از اینکه برم تو یه جمعی بشینم که همه لبخندای الکی تحویلم بدن،یا هر سه روز یه بار ازم بپرسن فیلم تازه چی ساختی!(که دومی همیشه کنایه ای بوده که تا فیها خالدونمو سوزونده)بدم میاد.از اینکه تو مهمونیای رسمی تبدیل بشم به محصول مشترک بابا و مامان تحت لیسانس مادر بزرگ! بدم میاد!بابا اصلا من می خوام تنها باشم.تنهایی نه بده،نه غم انگیزه،نه سوزناک! تنهایی همیشه واسه من یه جور حس آزادی داشته!مشتری دارم سرم شلوغه،تا تو به کارات برسی منم میام دوباره بیشتر با هم حرف بزنیم.فعلاً

برنامه!

وقتی مهمترین برنامه زندگیت بی برنامگی شد،تمام دنیا تو دود آخرین کام سیگارت خلاصه می شه.  

امروز روز دومه.صبح رفتم پول سارا رو ریختم به حساب.خیالم راحت شد.ساعت 6 با محمد قرار دارم.از تکرار خسته شدم.می فهمی چی می گم؟زندگی رو اینجوری دوس ندارم.هر روز پاشو برو کافی آرام،سه چهار نفرو ببین که همه رو همین دیروز دیدی،اگه پول داشتی اسپرسو،اگه نه همون چایی از سرتم زیاده.بعدم سیگار پشت سیگار(که البته مفیدترین بخشش همینه).آخرشم دوباره خونه،خواب،کار،درس،مرگ ،کوفت و هزار تا چیز دیگه که هر روز تکرار می شه.نمی دونم این وضع کی می خواد تموم بشه.

مژده ای دل که وبلاگ پیدا شد! بند غصه از دلم وا شد!

شنبه-2.26 بامداد 

بعد چند سال و اندی ،کل کل سر پیدا کردن وبلاگ محمد کرم وبلاگ نوشتنو انداخت به جونم!از امروز شروع می کنم. 

از اونجا که الان فقط سیگار بهمن،منو سرپا نگه داشته هیچی به ذهنم نمی رسه که بنویسم.یه شعر می نویسم که اونم مال خودم نیست.ماله یکی از دوستامه.امیر هر جا هستی روحت شاد باشه!امیدوارم در اون دنیا با ایرج میرزا محشور بشی 

حریم خلوت من آن ایستگاه متروکی است 

که زیستگاه غم آلود مرد مفلوکی است 

پرندگان هم از اینجا گذر نکردند...آه! 

درخت باور من چوب از درون پوکی است.  

...................

چگونه دل ببندم به این و آن وقتی  

درون کالبد هر کدامشان خوکی است. 

سه روز بعد مرا سرد سرد می یابید 

اگر چه مردن با قرص مرگ مشکوکی است