ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
امشب بابای آقا محسن پرکشید و رفت.خیلی وقت بود که تو فیسبوک از مریضی باباش مینوشت، از اینکه روز به روز حالش بدتر میشه. من آقا محسنو از نزدیک ندیدم، خیلیم نمیشناسمش، اما امشب از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. میدونم که آقا محسن هیچ وقت اینو نمیخونه، اما رومم نشد مستقیم برم به خودش بگم. خیلی دلم گرفت، خیلی... کاش جای باباش تو بهشت باشه...
یدونه از این چند میگیری گریه کنی هاتُ نگه دار واسه وقتی من مردم، باکلاس بنویس واسم؛ بی رودربایستی
بذار توو گور هم به ریشت بخندم عین اون روز تو ملک آباد
واسه تو میخوام سخن رانی کنم.حالا تو بمیر