ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
از همهی آدمها فقط یکی شد مسیح که وقتی به دنیا آمد، کسانی در مشرق زمین، اخترش را در آسمان دیدند و تخت هِرود در اورشلیم لرزید! به دنیا آمدن ما آدمهای معمولی برای مادر بیخیالِ هستی، مثل نشستن پرندهی کوچکیاست بر شاخهی یکی از درختان جنگل پهناور آمازون، برای کسی که در ارتفاع سیهزار پایی، از پنجرهی هواپیما و از بالای ابرها، فقط یک سفرهی سبزِ کمرنگ میبیند!
بیخبر آمدن و بیاثر رفتن ترس دارد. همهی بالبال زدنها و بالا و پایین پریدنهای ما روی شاخهی درخت وحشیِ زندگی برای این است که برگی یا میوهای ازین درخت بیفتد و بودنمان را یکی ملتفت شود. نشستنمان را که کسی نفهمید، پریدنمان را یکی بفهمد...
«محمدجواد_اسعدی»