کام آخر

کام آخرشو واسه من نگه دار...

کام آخر

کام آخرشو واسه من نگه دار...

۳۶

از خواب پا میشم، هنوز از دیشب سردردم، با یه چشم گوشیمو چک میکنم، فلانی در ۳۶ سالگی فلان موفقیت رو کسب کرد. توی دلم خالی میشه.

پایان

هر موقع میام خونه ی بابا اینا ، یا اونا میان خونه ی من، موقع رفتن، فارغ از اینکه این سفر چقدر طول کشیده باشه، توی دلم خالی میشه! تا مدتها هم همینطور میمونه و لعنت به این حس.

من

من خیلی وقته شکستم، ولی انقد پوست کلفتم که صداشو نشنیدی...

زمان مرگ؟

پس کی قراره إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا رو نشون ما بدی لامصب؟

خودم یا دیگران

گاهی از دست دیگران عصبانی میشم، خیلی عصبانی، تهش میفهمم از خودم عصبانیم! اونجاست که آروم میشم...

شمعدانی عطری

از بچگی یه حس خیلی خوبی به شمعدونی عطری داشتم. الان که تاثیرشو میبینم بیشتر دوستش دارم...

قرن جدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرامش

آرامش عین الکله، عین حشیش، عین مرگ؛ فرق داره واکنش آدم ها بهش؛ یکی قهقهه میزنه، یکی کز میکنه، یکی گریه، بدبخت تر از همه اونیه که بیقرار میشه؛ از قراری که باید بگیره.

                                          «از سخنان سیدنا و مولانا کوریون علیه السلام»

یقین دارم که روزی...

یه روزی یه روزگاری یقین داشتم که روزی از خواب برخواهم خواست. برنخواستم هنوز! کم کم دارم شک میکنم...

چه عنوانی؟ چه کشکی؟

وارد یه مرحله ای شدم که هدفم از خوابیدن تموم شدن عذاب روزیه که گذشته...

درد باقری!

یه چند وقت هست وسط این همه کارتن و وسایل نصفه نیمه جمع شده نشستم،یکم که میشینم، دلشوره میگیرم، دلشوره میشه درد...

دلشوره

نمیدونم این دلشوره چیه که یهو میاد سراغم. بی پدر ول کنم نیست! 

عمل، عکس العمل

اساس دنیا، اساس زندگی، بر عمل و عکس العمل قرار گرفته، و چه فرصت هایی که از ترس عکس العمل به فنا نرفته.کی قراره ترس و کنار بذارم؟ کی قراره به عکس العمل فکر نکنم؟از همین الان!

شکست؟

خیلی اوقاتم به خاطر ناتوانی نیست که شکست میخوریم، به خاطر ناامیدیه!

قوی باش

قوی باش مرد! وانده! وانده! وانده! 

بولدوزر بازمی‌گردد

خوب خداروشکر که تکلیف مشخص شد و بنده ای مرز یرگشتم روی حالت سالم و به بیانی بولدوزری. باشد که اتفاقات خوبی بیفتد!

پناه بر الکل

پناه بر الکل!

این روزا

تا مرز فروپاشی روانی میرم و برمیگردم.کاش یه طوری بشه یا کلا برم، با کلا برگردم.این برزخ وسطش خیلی عذابه...

برای آقا محسن

امشب بابای آقا محسن پرکشید و رفت.خیلی وقت بود که تو فیسبوک از مریضی باباش مینوشت، از اینکه روز به روز حالش بدتر میشه. من آقا محسنو از نزدیک ندیدم، خیلیم نمیشناسمش، اما امشب از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. میدونم که آقا محسن هیچ وقت اینو نمیخونه، اما رومم نشد مستقیم برم به خودش بگم. خیلی دلم گرفت، خیلی... کاش جای باباش تو بهشت باشه...

قالب های جدید!

بابا تورو به ابالفضل این چه قالبای تخمییه گذاشتیمن؟ 

باگ خلقت!

متاسفانه یکی از بزرگترن باگ های  خلقت بشر، اینه که  "مغز" یه دستگاه تولید فکره، که در هیچ زمانی  در طول حیات خاموش نمی شه.همین میشه که وقتی  که یک مشت افکار مخرب میاد تو سرمون، نمیتونسم بیصاحابو خاموشش کنیم!

از اون روزا

از اون روزاست که آدم دلش یه گریه حسابی می خواد...از اون روزا که هر کاری می کنم آروم نمی شم...

حس امنیت

اینجا حس عجیبی داره، انگار تو یکی از شهرهای جنگ زده و متروکه نشستی،داری سیگارتو میکشی و خیالت راحته که تا فرسنگها هیچ کس نیست!

پرسش بنیادین

یه کتابی هست به اسم هایدگر و پرسش بنیادین! پرسش بنیادین من اما، اینه که دقیقا چطوری شد که اینطوری شد!؟

رابطه زمان با لذت

یه اوقاتیم هست که اوضاع اونطور که میخوای پیش نمیره، یعنی نه اینکه بد باشه ها، اما اونطور که میخوای نیست. اون زمانا واقعا واسم سخت میگذره!

اثر تاریخی

از همه‌ی آدم‌ها فقط یکی شد مسیح که وقتی به دنیا آمد، کسانی در مشرق زمین، اخترش را در آسمان دیدند و تخت هِرود در اورشلیم لرزید! به دنیا آمدن ما آدم‌های معمولی برای مادر بی‌خیالِ هستی، مثل نشستن پرنده‌ی کوچکی‌است بر شاخه‌ی یکی از درختان جنگل پهناور آمازون، برای کسی که در ارتفاع سی‌هزار پایی، از پنجره‌ی هواپیما و از بالای ابرها، فقط یک سفره‌ی سبزِ کم‌رنگ می‌بیند!


بی‌خبر آمدن و بی‌اثر رفتن ترس دارد. همه‌ی بال‌بال زدن‌ها و بالا و پایین پریدن‌های ما روی شاخه‌ی درخت وحشیِ زندگی برای این ‌است که برگی یا میوه‌ای ازین درخت بیفتد و بودنمان را یکی ملتفت شود. نشستن‌مان را که کسی نفهمید، پریدنمان را یکی بفهمد...

«محمدجواد_اسعدی»

سفید و سیاه

حرف برای زدن زیاد دارم، اما اشتیاقی ندارم واسه بیانشون.فقط اینکه این وقت صبح تو این هوای برفی صدای یه پرنده میاد که داره میخونه و احتمالا به طور ضمنی داره اشاره میکنه که زندگی با وجود تمام سیاهیش، هنوزم یه نقطه های ریز سفیدی داره که بشه بهشون دل خوش کرد.

اعتراف

باید اعتراف کنم که گاهی احساس  رقت انگیز بودن میکنم...

...

تو شاهدی ای غم...

بولدوزرها هم گریه میکنند!

گاهی اوقات دلم تنهایی میخواد...

برم یه گوشه، برای خودم، تنهای تنها، گریه کنم، خودمو خالی کنم. نه اینکه دور و برم آدمایی باشن که دوسشون نداشته باشما، نه! فقط مساله اینه که حس میکنم اگر جلوی اونا ضعیف باشم، اوضاع از اینی که هست بدتر میشه. 

شایدم واسه همینه که بقیه بهم میگن بولدوزر...

گاهی اوقات دلم واسه بولدوزرا میسوزه، بولدوزرام گاهی اوقات دلشون میخواد احساسشون و نشون بدن...


پاتوق قدیمی

اینجا یه کنج خلوتیه که نوشتن توش یه حس عجیب غریبی داره. مثل این می مونه که بعد مدت ها بری یه پاتوق قدیمی و همه رفیقات مرده باشن. یا مثلا بری کاژره ببینی شده سوپر مارکتی.هیچ کسم نیست.

غلط زیادی

در زندگی ، تصمیمات و حرفهای زیادی هستند که به مرحله عمل نمی رسند.به اینا می گن غلط زیادی.این غلطای زیادی رو تا یه جایی آدم انجام می ده.از اون به بعدش اگر حرفی بزنی یا تصمیمی بگیری و انجام ندی، باختی...

یقین دارم که مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است...یقین دارم که در سایه نشسته است و به ما می نگرد... و همه می دانیم...

اسد اکبری.یکی از اسطوره های زندگیم رفت! و من فقط به این امید دارم که دنیای دیگه ای باشه! تا دوباره ببینمش و بهش بگم چیزهایی رو که باید میگفتم و نگفتم...

یقین دارم که روزی از خواب بر خواهم خواست...

اوضاع پیچیده!

اوضاع گاهی اوقات پیچیده تر از اونی می شه که ما انتظارش رو داریم.مثال خوبی می زد یه دوستی.

می گفت فرض کن یه عمر به واسطه ی یه نقشه ی یه کوهو بکنی که به گنج برسی.بعد یهو یکی بیاد بهت بگه : ای بابا اسگل این نقشه سرکاریه.اینو من خودم الکی درست کردم.اونجاست که یکم اوضاع پیچیده می شه.
پ . ن : هر چند اگر به من باشه بازم تا آخر می کنم...

مومن


می گن مومن از یه سوراخ دوبار گزیده نمی شه! اون موقعی که بهم گفت *س نگو مومن، نباید باورم می شد که مومنم! باید می دونستم که این سوراخس که ما داریم ازش گزیده می شیم هی ، می تونه راحت تر از این حرفا بسته بشه! تمام!
بعضی آدمها رو باید همین طوری، با همین تمام! گفتن از زندگی شوت کرد بیرون، تمام...

آهسته

آهسته تر,من ناتوانم...

اعتراف


چهار سال از تاسیس این جا می گذره!و تا 3 4 ماه دیگه 5 سال!یه اعتراف بزرگ باید بکنم!من هنوز خوابم! ویقینم گاهی اوقات جاشو به شک می ده! اگه بیدار نشم چی؟

اصول

اصولا نک و نال و این حرفا راه به جایی نداره.در عوض رک و راست بودن خیلی خوبه!هر کسی هم که می خواد ناراحت شه بهتره بره به درک.بله...

کنار اومدن

کنار اومدن با بعضی ها انقدر سخته که بعضی وقتها تو فانتزی هام نبودنشون رو تصور می کنم...

اینک،اینجا...

اینجا اساسا غم و غصه دارد.مثل حیاط خانه ای که در آن کودکی ات را می گذرانی.هیچ چیز ناراحت کننده ای نیست.اما غصه...فراوان...

هر کی!

به طور ما خورد یهو بی پول شد!

زمان:اون روز عصر و که یادته؟شبش

آره خلاصه که یه چیزی تو من گم شد.اون موقع خیلی ناراحت بودم اما الان دیگه مهم نیست.الان چیزای جدید دارم.الان سال جدید اومده دیگه.مهم نیست پارسال چی شده.امسال خیلی اتفاقای دیگه قراره بیفته...

شیخ ما و مبحث تضعیف روحیه

شیخ ما روزی در جمع مریدان نشسته بود و می نالید که:این روزها شیخ شدن هم کار بیخودی شده!همین بنده  اخیرا مطالب کذبی به نقل از خودم خوانده ام در صور قبیحه ای چون فیس بوق* که نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای آنها را نقل کرده!ای کاش بنده هم مثل سایر انسانها می رفتم دکتری مهندسی مرگی چیزی می شدم،بلکم هیچ وقت آدم مهمی نمی شدم!

از بغض هایی که فرو خوردم

من مرگ روح خودم را انکار می کنم               این اشتباه بزرگی است که تکرار می کنم

انکار اصل تکرار خودم گشته ام ولی               انکار کردن تکرار را انکار می کنم

نشکسته بغض هزار عقده در گلوم                هر لحظه گریه های خودم را سیگار می کنم


شیخ ما نبود

یکی بود ،یکی دیگه ام بود ،شیخ ما ولی یه مدتی نبود. 

شیخ ما رفته بود تو حال خودش.حس و حال نداشت.حالا به حال اومده.به منم قول داده که دیگه بی هوا ول نکنه بذاره بره.  

بعد کلی مدت اومده دوباره بمونه اینجا.توش زندگی کنه.خوشحال شه،غصه بخوره،بخنده،زار بزنه،قار قار کنه.خلاصه شیخ ما برگشته .

------------------------------------------------------------------------- 

آن عصر تابستان

خوب یادم هست اون روز رو.یک عصر تابستونی گرم و بیخودی. 

تو راه خونه بود که متوجه گم شدنش شدم،تو اتوبوس.ولی خوب نمی شد دیگه داد بزنم بگم :  

"آقا نگه دار پیاده می شم!آقا جون مادرت نگه دار. یه چیزی تو وجود من گم شده باید برم ببینم  

تو راه اومدنم تا ایستگاه نیفتاده باشه."   

بله.اون روز داد نزدم و نتیجش شد همینی که الان می بینی.هر شب مجبورم داد بزنم که:  

"کسی هست بدونه اون چیزی که اون روز عصرگمش کردم ،اصلا چی بود؟"  

و جوابم فقط صدای خش خش جاروی سوپور شهرداری و وزوز لامپ تو کوچه باشه. 

که خداییش هر شب بدون اینکه سرم نق بزنن که : 

"اه ،ما رو گ/اییدی دیگه.یه بار پرسیدی گفتیم نه.دیگه چرا هی سوال می کنی؟" 

خیلی با حوصله جواب می دن: 

"نه"  

آره،اون روز یه چیزی در من گم شد ولی من هیچ وقت نفهمیدم اون چی بود.یه روز که داشتم با خدا مسابقه می دادم سر اینکه ابرایی که من با دود سیگار درست می کنم قشنگ ترن یا ابرایی که اون درست کرده برگشت بهم گفت: 

"می دونی چرا نمی دونی چیو گم کردی؟" 

 

 

...ادامش باشه واسه یه وقت دیگه...

اساس به گ*ا رفتگی

اساسا این وضعیت نتیجه اشتباه خودم بود.این احساس خفگی نتیجه بغضی است که فرو خوردم

امروز که دقیقا نمی دونم چه روزیه،ساعت 5:19 بامداد حس گذاشتن پست بود ،اما حرفی برای گفتن نداشتم!

منقل

آقا جان حقیقتا تا این ذغال تموم نشده بیا از هم خداحافظی کنیم که خماری بدجور رفاقتمونو بهم می زنه.

غم تو

گفتم غم تو دارم،گفتا غمت سر آید 

گفتم کی؟گفت وقتی جانت درآید